من حس میکنم که آدم کمهوشی هستم. طبعاً معیار مشخصی برای سنجش مقدار هوشم در دست ندارم و اگر داشتم هم هیچوقت تن به این کار نمیدادم و فکرش هم خجالتآور است. از متوسطِ عموم (عمومِ جامعهی خودم، یعنی افرادی که باهاشان سر و کار دارم) میدانم که خنگترم. حالا بگذریم. این مسئله بسیار موجب شرمندگی است. یعنی واقعاً شرمندهام و حس حقارت میکنم. تازه علاوه بر این ضعفهای دیگری هم دارم که هر روز بیشتر از پا میاندازندم. رذایل اخلاقی و کژیهای روحی یک نفر را میشود به فرضاً به فلان حسنش بخشید. اما من نه چیزی سرم میشود و نه خیلی آدم خوبی هستم. مصداقِ زشتِ بیادبم و نمیدانم با خودم چه کار کنم.
یک وقتی خیال میکردم که این کمفهمیام ژستی است که در دفاع از خودم در برابرِ غیرِ خودم میگیرم. بعد دیدم که نه راستی راستی ظاهر و باطن همینم و پیشِ خودم هم همینقدر زبانبسته و کمهوشم که پیشِ بقیه.
حالا اینها مهم نیست. و چیزِ تازهای هم نیست. من هر روز با یک چنین حقارتی درگیرم. در هر زمینهای حسِ کمبود و کوچکی میکنم، الّا نوشتن.
البته این حرف من به این معنی نیست که من نویسندهی خوبی هستم. نه، و اگر این بحث پیش بیاید مسجل است که نویسندهی خوبی هم نیستم. پس سعی میکنم این بحث پیش نیاید. اما کاربرد نوشتن برای من این است که واقعاً وقتی چیزی مینویسم یکی دو روزی آسودهام و از حقارت خودم رنج نمیکشم. نه به این خاطر که خوب مینویسم. به این خاطر که نوشتههای خودم را سخت میفهمم و احتمالاً بقیه هم چیزِ بیشتری دستگیرشان نمیشود. موقع نوشتن حس میکنم که یک آدم دیگری شدهام. نه که شدهام. حس میکنم که یک نفر شبیه من آمده، از جهنم. و چیزهایی درست میکند و میرود. و من به خاطر شباهت ظاهری و جسمانیام به او میتوانم خودم را به جای او جا بزنم. نوشتههایم را چند بار میخوانم و هی فکر میکنم که منِ به این خنگی چهطور فکرم به یک چنین جاهایی قد داره. و بعد نهایتاً یکی دو روز که میگذرد دوباره با این واقعیت تنها میشوم که من آدم مختصر و کوتاهقدیام که هی کفشِ گشاد پایم میکنم. آنقدر شرمنده میشوم که خجالت میکشم غذا بخورم. دلم میخواهد خودم را مقتول کنم.